مقاصدی که با ۲ میلیون تومان میتوان به آنها سفر کرد
نظرات شما
- درباره قبر شاه عباس اول
ضمن تشكر از اين سايت عالي خيلي خيلي بهتر ميشد اگر از هر مكان تصويري هم قرار ميداديد .. با تشكر
رضا
جمعه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۵۲:۰۵ - درباره موزه تاریخ چای ایران
با سلام و احترام، لطفاً امكان كپي از مطالب بر روي Word داده شود
محسن معتمدي
دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۸ ساعت ۰۹:۴۹:۴۳ - درباره آرامگاه نادر شاه افشار
از اثار زيبا و ارزشمند است اما بيچاره نادر عجب ورثه اي داشته اخه بنده خدا گفته بود مثل تاج محل براش درست كنن اونوقت شايد اين يكي تو ليست عجايب هفت گانه قرار ميگرفت ....
زينب احمديار
شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۱۹:۵۵ - درباره کلیسای آشوری ها
با سلام پنچ عدد دیر در روستای دزگیر وجود دارد
نورالدین حاتمی
پنجشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۰۵:۴۱ - درباره ايوان سنگي نياق
like +1
علیرضا
يكشنبه ۱۸ تير ۱۳۹۱ ساعت ۰۱:۰۶:۲۱ - درباره مسجد ملك (امام خميني)
عکسشو فرستادم
هخامنش سعیدی
جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۱۹:۱۲:۰۶ - درباره گورستان کان گنبد
من این گورستان را از نزدیک دیدم واقعا شرم اوره برای مملکت ما اخه این چه وضع نگهداری اثار ملیه
بردیا
پنجشنبه ۰۲ شهريور ۱۳۹۱ ساعت ۲۲:۴۶:۰۶ - درباره گور هرمز ساسانی
خواهشمند است در مورد اینکه این گور هنوز سالم هست یا نه پیگیری کنید آخه میگن خرابش کردن و جاش مدرسه ساختند
سه شنبه ۰۷ آذر ۱۳۹۱ ساعت ۰۱:۲۶:۱۱ - درباره دریاچه و تالاب ارژن
از چه راههايى مى توان در حفظ چنين منابع طبيعى و به خصوص درياچه ارژن برداشت؟ آيا بهتر نيست آثار پيرامون مانند آثار بيشاپور و غار به طور كلى زير يك چتر تحت نظر سازمان گردشگرى فعاليت كند و ضمت درآمدزايى در حفظ و شناسايى بهتر حود بكوشد. از اين نوع آثار پذاكنده كه مى توانند با هم يك مجموعه را تشكيل دهند كم نداريم.
محمود علوى
دوشنبه ۰۴ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۰۷:۰۰:۰۳ - درباره تپه علیشار
خیلی مکان دیدنی هستش من باورم نمیشوددرروستاهای شهر ساوه همچین مکانی وجودداشته باشد
میلادچمرلو
يكشنبه ۱۸ دي ۱۳۹۰ ساعت ۰۳:۰۵:۵۰ - درباره عمارت کلاه فرنگی
خوبه
علی رضا
جمعه ۰۲ فروردين ۱۳۹۲ ساعت ۱۹:۱۰:۲۶ - درباره پل قلعه جوق
پل فوق اخیرا ریزش کرده در حالی که با اندک هزینه ای می شد که آن را برای سالهای سال پا برجا نگه داشت هرچند که الان هم دیر نیست 0 !!!
هاشم محمدی
سه شنبه ۰۳ دي ۱۳۸۷ ساعت ۲۰:۰۹:۲۵ - درباره روستاي میمونه
مراسم و روضه خوانی محرم در این روستابسیارباشکوه می باشد
يكشنبه ۰۴ آبان ۱۳۹۳ ساعت ۲۲:۴۰:۲۱ - درباره مسجد جامع جورشر
من از اینکه ایرانی هستم به خود افتخار میکنم با تشکر از شما
علی مزرعی جورشری
دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷ ساعت ۱۴:۱۶:۱۲ - درباره پل قلعه جوق
پل فوق اخیرا ریزش کرده در حالی که با اندک هزینه ای می شد که آن را برای سالهای سال پا برجا نگه داشت هرچند که الان هم دیر نیست 0 !!!
هاشم محمدی
سه شنبه ۰۳ دي ۱۳۸۷ ساعت ۲۰:۰۹:۲۵ - درباره خانه ابويي
یه عکسی هم بذارین بد نیست.
چهارشنبه ۰۱ شهريور ۱۳۹۱ ساعت ۱۳:۲۶:۲۱ - درباره کاخ ساسانی
با سلام و درود در مطلب مربوط به کاخ ساسانی یک اشتباه وجود دارد و آن اینکه نوشته اید در 9 کیلو متری جنوب غرب سروستان در صورتیکه که باید نوشته می شد در 9 کیلومتری جنوب غرب آباده در شهر سورمق، که برای اطمینان از دادن اطلاعات صحیح لطفا این اشتباه غیر عمد را تصحیح نمایید با تشکر
کورش محمدخانی
سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۴:۰۶:۱۹ - درباره قلعه الویر
بي نظير بود
حميد رضا حجت
شنبه ۲۹ فروردين ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۴۷:۰۶ - درباره آبشار شیرآباد
این آبشار در محدوده شهرستان رامیان است و خان ببین از شهرهای شهرستان رامیان می باشد
شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۵۲:۴۳ - درباره محور بابلسر – فرح آباد و بهشهر – گرگان
Great common sense here. Wish I'd thoghut of that.
Zaty
دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۴۹:۳۴
جلال آل احمد |
|
جلال آل احمد در خانواده ای روحانی (مسلمان – شیعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایم در مسند روحانیت مردند. و حالا برادرزاده ام و یک شوهر خواهر دیگر روحانی اند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده همه مذهبی اند. با تک و توک استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در« دید و بازدید» می شود دید و در «سه تار» وگـُله به گـُله در پرت و پلاهای دیگر. نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال ۱۳۰۲ بی اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. که البته هیچکدامشان کور نبودند. اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند. دو تا شان در همان کودکی سر هفت خوان آبله مرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت. کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتی که وزارت عدلیه ی «داور» دست گذشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: « برو بازار کارکن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاس های شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی، بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و از این قبیل و شب ها درس. و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاه گداری سیم کشی های متفرقه. بَـردست «جواد»؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهایم که اینکاره بود. همین جوری ها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه ی وجودم - در سال ۱۳۲۲ - یعنی که زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده می شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده ی قوای اشغال کننده را. جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم. ۱۳۲۵. و معلم شدم. ۱۳۲۶. در حالی که از خانواده بریده بودم و با یک کروات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز ِ به جبهه رونده ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به ۸۰ تومان بخرمش. سه سال بود که عضو حزب توده بودم. سال های آخر دبیرستان با حرف و سخن های احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده… و با این مایه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه ی انتظام ، امیریه. و شب ها در کلاس هایش مجانی فنارسه (فرانسه) درس می دادیم و عربی و آداب سخنرانی و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده ، بودند هر کدام مأمور یکی شان بودیم و سرکشی می کردیم به حوزه ها و میتینگ هاشان (meeting)… و من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالای پس قلعه و کلک چال مُناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند و کدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل… تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته جمعی به حزب توده بپیوندیم. جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال ۱۳۲۳. دیگر اعضای آن انجمن «امیر حسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب ، جزوه ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم «عزاداری های نامشروع» که سال ۲۲ چاپ شد و یکی دو قِران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاری های مذهبی همه اش را چکی خریده اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه ی تجدید نظرهای مذهبی که چاپ نشده ماند و رها شد. در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته ی حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در « بشر برای دانشجویان » که گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه ی « مردم » که مدیر داخلیش بودم. و گاهی هم در «رهبر». اولین قصه ام در «سخن» در آمد. شماره نوروز ۲۴. که آن وقت ها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال « دید وبازدید» را منتشر کردم ؛ مجموعه ی آنچه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل سال ۲۵ مامور شدم که زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم. که تا هنگام انشعاب، ۱۸ شماره اش را درآوردم . حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه « شعله ور». که پس از شکست « دموکرات فرقه سی» و لطمه ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه ی «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه ای که در اختیارشان بود «از رنجی که می بریم» درآمد. اواسط ۱۳۲۶. حاوی قصه های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آغاز ۱۳۲۶ اتفاق افتاد. به دنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم – به رهبری خلیل ملکی – و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبود. و به همین علت سخت دنباله روی سیاست استالینی بودند که می دیدیم که به چه می انجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت. در این دوره ی سکوت است که مقداری ترجمه می کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یادگرفتن. از «ژید» و «کامو» و «سارتر». و نیز از «داستایوسکی». «سه تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چار دیواری خانه ای می سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که می شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی شناسی و صاحب تالیف ها وترجمه های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. (و مگر درنیامده؟) از ۱۳۲۹ به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده است که سیمین اولین خواننده و نقـّادش نباشد. و اوضاع همین جورهاهست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده می شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه در گرداندن روزنامه های «شاهد» و«نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» که مدیرش ملکی بود، علاوه بر اینکه عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود و باز همین جورهاست تا اردیبهشت ۱۳۳۲ که به علت اختلاف با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و باهمان «بریا» بازی ها . که دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه بازی ها از حزب توده انشعاب کرده بودیم و حالا از نو به سرمان می آمد. در همین سال ها است که «بازگشت از شوروی» ژید را ترجمه کردم و نیز «دست های آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. « زن زیادی» هم مال همین سال ها است آشنایی با «نیما یوشیج» هم مال همین دوره است و نیز شروع به لمس کردن نقاشی. مبارزه ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد به گمان من یکی از پربارترین سال های نشر فکر و اندیشه و نقد بود. بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه مان نشست. شکست جبهه ملی و بُرد کمپانیها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گـَپی زده ام – سکوت اجباری محدودی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکست ها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت و حاصلش « اورازان – تات نشین های بلوک زهرا- و جزیزه خارک » که بعدها مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسه ی نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم و این چنین بود که تک نگاری (مونو گرافی) ها شد یکی از رشته ی کارهای ایشان. و گر چه پس از نشر پنج تک نگاری ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم می خواهند از آن تک نگاری ها متاعی بسازند برای عرضه داشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من این کاره نبودم چرا که غـَرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می شود. و همین جوری ها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازی ها سرسالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانی ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع به صورت دنبال روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می برد و بدلش می کند به مصرف کننده ی تنهای کمپانی ها و چه بی اراده هم. و هم اینها بود که شد محرک «غرب زدگی» -سال ۱۳۴۱ - که پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را کرده بودم. «مدیر مدرسه» را پیش از این ها چاپ کرده بودم- ۱۳۲۷- حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسائل استقلال شکن. انتشار«غرب زدگی» که مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه ی عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش این که «کیهان ماه» را به توقیف افکند. که اوایل سال ۱۳۴۱براهش انداخته بودم و با اینکه تأمین مالی کمپانی کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینکه جماعتی پنجاه نفر از نویسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول «غرب زدگی» را در شماره اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات ودیگر قضایا … کلافگی ناشی از این سکوت اجباری مجدد را در سفرهای چندی که پس از این قضیه پیش آمد در کردم. در نیمه آخر سال ۴۱ به اروپا. به مأموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتاب های درسی. در فروردین ۴۲ به |
|
تعداد بازدید : 2552 |
تعداد نظرات : 3
3 نظر درحال تایید است و یا بدلیل مغایرت با ارزشهای انسانی حذف شده است
|
نظر خود را در مورد جلال آل احمد ثبت کنید.
|
آثار جلال آل احمد